محل تبلیغات شما



صفحه هیچدهم

به اطراف خود نگاه کردم در آسمانی زیبا شناور بودم. دراطراف خود ابرهای زیبایی می دیدم به آرامی از آن کوه شناور دور میشدم و اطرافم خالی میشد.
ترس مرا فرا گرفته بود و هی به اطراف نگاه می کردم و به اطراف خم میشدم تا بهتر ببینم ولی چیزی دیده نمی شد جز فضایی بی انتها و خاکستری رنگ.
 قایق زیاد تعادل نداشت ترسیده بودم به صندلی تکیه داده بودم و نگران بودم.
صدایی مثل غرش رعد وبرق برخاست و سپس نور شدیدی همه جا را فرا گرفت.  من از ترس به عقب برگشتم که قایق هم با من به عقب برگشت و نتوانستم خودم را نگه دارم و از قایق به بیرون افتادم و در هوا معلق میزدم و هرچه می کردم فریاد بزنم  نمی توانستم ،ناگهان پایم به چیز سفتی خورد و صدای شدیدی بلند شد و همزمان با صدای فریاد از خواب پریدم.
در خواب و رویا دست و پا می زدم که دوستم باسینی چای وارد اتاق شده بود و درب را باز کرده بود وپای من هم که در حال دست و پا زدن بودم به درب خورده بود ودرب چون آهنی بود با صدای بلندی به سینی خورده بود . خوشبختانه لیوان ها چای نداشتند و توی فلاکس و دست دوستم بودند. دوستم داد می زد احمق دیوانه نمی خواهی بیایم داخل چرا درب را با پا می زنی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

❤ کلاس مـــهــربـانـی از کاشان ❤